آمار مطالب
آمار کاربران
کاربران آنلاین
آمار بازدید
صبح روز بعد وقتی همه شاگردان برای خوردن صبحانه دور هم جمع شدند حکیم
به آشپز گفت که برای پسر تنبل غذای بسیار کمی بریزد. طوری که فقط سر پایش
نگه دارد.
پسر که از غذای کم خود به شدت شاکی شده بود نزد حکیم آمد و به اعتراض گفت:
این آشپز مدرسه شما برای من غذای بسیار کمی ریخت.
حکیم بی آن که حرفی بزند به نوشتهای که شب قبل پسر روی تخته نوشته بود
اشاره کرد و گفت: این نوشته را با صدای بلند بخوان! حرفی است که خودت نوشتهای.
روی تخته نوشته شده بود: مهم نیست! و این برای پسر تنبل بسیار گران تمام شد.
ظهر که شد دوباره موقع ناهار غذای کمی تحویل پسر تنبل شد. این بار پسر با اعتراض
همراه پدرش نزد حکیم آمد و گفت: من اگر همینطوری کم غذا بخورم که خواهم مرد.
حکیم دوباره به تخته اشاره کرد و گفت: جواب تو همین است که خودت همیشه
میگویی.روز سوم پسر تنبل زار و نحیف نزد حکیم آمد و گفت: لطفاً به من بگویید
اگر بخواهم غذای
کافی به دست آورم چه کار کنم؟
حکیم به آشپزخانه رفت و گفت: هر چه را آشپز میگوید تا ظهر انجام بده.
پسر تنبل تا ظهر در آشپزخانه کار کرد و ظهر به اندازه کافی غذا خورد. او خوشحال
و خندان نزد حکیم آمد و گفت: چه خوب شد راهی برای نجات از گرسنگی پیدا
کردم! و بعد خوشحال و خندان برای تأمین شام خود به آشپزخانه برگشت.
پدر پسر تنبل با تعجب به حکیم نگاه کرد و از او پرسید: راز این به کار افتادن فرزندم
چه بود؟
حکیم با خنده گفت: او حق داشت بگوید مهم نیست! چون چیزی که برای شما
مهم بود و برای حفظ اهمیتش حاضر بودید تلاش کنید، او به خاطر تنبلیاش و این
که همیشه شما بار کار او را بر دوش میگرفتید دلیلی برای نا مهم شمردنش
پیدا میکرد. اما وقتی موضوع به گرسنگی خودش برگشت فهمید که اوضاع جدی
است و اینجا دیگر جای بازی نیست. معنی مهم بودن را فهمید و به خود تکانی داد.
شماهم از این به بعد عواقب کار و نظر او را مستقیم به خودش برگردانید و بیجهت
بار تنبلی او را خودتان به تنهایی به دوش نکشید. خواهید دید که وقتی ببیند
نتیجه اعمال ناپسندش مستقیم متوجه خودش میشود اعمال درست برای او مهم
میشوند و دیگر همه چیز عالم برایش نامهم نمیشوند.
کد را وارد نمایید:
خوش آمديد ميهمان
عضو شوید
عضویت سریع